در هوای سرد پاییزی،روزهای پر از انتظار من مثل برگهای خشکیده زیر گامهای شکننده زمان خرد شده اند وبرگی از دفتر تقویم کهنه گردیده اند.دلم نمی خواهد با کسی سخن بگویم،دلم نمی خواهد با کسی چهره به چهره شوم،ذهنم با دلم سازگاری ندارد،آسمان شرجی حالم را می فهمی؟در زوایای ذهنم برای معادله بی جواب انتظار چند فرجه راهنما هم برای انتخاب نیست،دنیا بخیل و حسود است.در دل تنگش جایی برای خوبان نیست،از دست دنیا غصه دارم.خوب من!با اینکه نیستی ولی هستی..نذر و نیاز کرده ام،در سحرگاهان نماز حاجت خوانده ام،مناجات شبانه ام را عاشقانه تر از فصل بهارخوانده ام. می دانم ازآب اقیانوس پاک تری،می دانم ازمیخک هم زیباتری،به یقین رسیده ام شایعه ای که از صدای رسای تو میان لبها،لب به لب می شودحقیقتی محض است.تو از بهشتی.تو نهایت بهشتی.مینوی جان از سیمای تو دل از کف داده پس بیا و دلهایمان را با خودت بیاور.دیگر فرصت بیدلی راطاقتی نیست